○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
تو کوچه امین اینا یه زمین خالی بود که عصر ها با بچه های محل اونجا فوتبال بازی میکردیم
امروز هم قرار فوتبال داشتیم، تند کفشامو پوشیدم که ننه بانو صدام زد
اردلان ننه بیا این نخو واسم سوزن کن
نچ ننه بانو کفش پوشیدم بده ارغوان
دستش بنده خودت بیا
ای بابا نگاهی به اطراف انداختم که یه وقت مامان سر نرسه، با کفش چهار دست و پا رفتم تو زودی کار ننه رو انجام دادم و رفتم واسه فوتبال
چند دقیقه ای از بازی گذشته بود که پنجره ی خونه متروکه باز شد و قلب من به تلاطم افتاد
اون بود که با لبخند به گلهای روی طاقچه دست میکشید، و من مثل مسخ شده ها بهش نگاه میکردم
روسری آبی صورت زیباش رو قاب گرفته بود، صدای جیرینگ النگو هاش رو از اون فاصله دور هم میشنیدم دلم یه جوری میشد
چشمش که به من افتاد اخماشو کشید تو هم، فکر کردم الان پنجره رو میبنده و میره تو ولی مثل طلبکارا بهم خیره شد با درد بدی که توی دماغم پیچید از اون تابلو زیبا دست کشیدم
دماغم پر از خون شد اما نگاه سرکشم باز هم پی اون رفت دیگه اخمی نبود، با صورت خندون به من نگاه میکرد سری به چپ و راست تکان داد و پنجره رو بست و پرده رو کشید
با صدای امین به دنیای واقعی برگشتم: دیوونه چی کار میکنی سه ساعته مثل چوب خشک یه جا وایسادی
برو بابایی نثارش کردم و رفتم تا صورتم رو بشورم
ادامه دارد پنجره | قسمت اول ◄ پنجره | قسمت دوم ◄ پنجره | قسمت سوم ◄ پنجره | قسمت چهارم ◄ پنجره | قسمت پنجم ◄
o*o*o*o*o*o*o*o
بعد از ظهر بهترین موقعیت برای رفتن به سروقت اون خونه بود
بعد از خوردن نهار، به بهانه گرفتن کتابم از سامان از خونه جیم زدم بیرون. نگاهی به دور و اطراف انداختم هیچ کس تو اون کوچه نبود از درخت چسپیده به دیوار بالا رفتم
نگاهی کلی به حیاط انداختم همه جا تمیز و آب و جارو شده بود، چشممو چرخوندم بالاتر لب حوض بزرگ پر از شمعدانی های قرمز گذاشته بودن یه نفر هم اونجا پشت به من نشسته بود، یه دختر بود موهای بلندش تو هوا می رقصید
خاک تو سرت اردی اگه یه نفر اینجوری خواهرای خودتو دید بزنه چیکار میکنی میری لت و پارش میکنی دیگه احمق، یه لحظه پام از روی تنه درخت لیز برد
دستامو محکم به دیوار گرفتم ولی یه آخ بلند از دهن واموندم خارج شد که باعث شد دختره برگرده سمت من ولی ای کاش هیچ وقت این کار رو نمیکرد تا چشمش به من افتاد جیغی کشید و پا تند کرد به سمت خونه اما من همون جور مات و مبهوت مونده بودم، خدایا این چی بود
پری بود یا آدمیزاد، رویا بود یا واقعیت. هرچی که بود تصویرش توی چشمها و قلب و مغز و تمام وجودم حک شده بود
سست و مدهوش خودمو از درخت پرت کردم پایین که مچ پام درد گرفت ولی انگار تو این دنیا نبودم مثل ربات رفتم خونه
ادامه دارد
o*o*o*o*o*o*o*o
پنجره | قسمت اول ◄ پنجره | قسمت دوم ◄